امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم از این عالم گویی دورم
....................
ازشادی پرگیرم که رسم به فلک سرود هستی خوانم دربرحور وملک
در آسمانها غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم
....................
امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
....................
با ماه و پروین سخنی گویم وز روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها ، جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم از خود بیخبرم ز شعف دارم
نغمهای برلبها ، نغمهای برلبها
امشب یکسر شوق و شورم از این عالم گویی دورم
....................
امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم رازی باشد با ستارگانم
امشب یکسر شوق و شورم
در میان گلها
{ مـیگـذرم تنهـا ، از میـان گلهـا گه بهگلستانها ، گه بهکوه و صحرا
تازه گلی سر راهم گیرد و با من گوید: محرم راز تو کو؟
خار رهی به تمنا دامن من بگرفته کان گل ناز تو کو؟
.................... }الف 2
راز عشق مرا گل درگوش صبا گفت و غمم بِفُزود
آنگه درهمه جا راز درد من و { قصة عشق تو بود }2
....................
چون بهحُسن آسمانی ، ازمَهی برتر شعلة عشق من ازگردون ، برآرد سر
درگلستان هم ، به تنهایی روم من اگر
تازه گلی سر راهم گیرد و با من گوید: محرم راز تو کو؟
خار رهی به تمنا دامن من بگرفته کان گل ناز تو کو؟
....................
تکرار الف
کوچهسار شب
در این سرای بیکسی، کسی به در نمیزند .....
به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند
....................
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمیکند .....
کسی به کوچهسار شب درسحر نمیزند
....................
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار .....
{ دریغ کز شبی چنین }2 سپیده سر نمیزند
....................
عزیز، عزیز، عزیزانم عزیز، عزیز، عزیزانم
....................
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند ..... یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
....................
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات .....
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند ..... برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند
....................
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست .....
اگر نه بردرخت تر کسی تبر نمیزند ..... اگر نه بردرخت تر کسی تبر نمیزند
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوست
به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست
زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانهی دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
کلمات کلیدی: