نه صبر جواب می دهد...
نه سکوت در انتظار صدا...
نه خواب جواب می دهد...
نه بیداری تا خود فردا...
گاهی...
بهتر است...
کوله بارت را زمین بگذاری...
و سبک بار تر...
سبک بال تر...
پرواز کنی...
می دانی...
"تو" برای دوش من...
زیادی سنگین بودی...
گذاشتمت سر راه...
تا دوش دیگری را زخمی کنی...
سهم من،
پرواز است...
من نمی توانم...
یعنی نمی توانستم...
بیش از این...
زمین گیر احساس تو باشم...
تویی که،از جسمی بی جان هم...
برای من کمتر جان داشتی...
اگر قرار بود...
من دل حراج کنم،
تو غرور خرج کنی...
همان بهتر که این سودا تمام شود...
می دانی...
درست است که وقتی حکم،"دل" باشد...
با هیچ نمی توان بریدش...
پس باختم...
اما...
باختن سهم من نیست...
منی که از،
تمام پروانه های جهان "دل" بردم...
برو و خیالت راحت...
که پشت سر تو،
حتی اشک هم نمی ریزم...
کاسه ی آب که جای خود دارد...
دیگر نمی خواهم برگردی...
هر آدمی در زندگی من...
فقط یک بار...
برای همیشه،
فرصت خواهد داشت...
یک بارت را باختی...
ما را به خیر و تو را به سلامت...
خدایت نگهدار تو...